کد مطلب:295221 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:104

فضه از حضرت فاطمه ی زهراء خبر می دهد


روی ورقه بن عبداللَّه الازدی قال:

«خرجت حاجّاً الی بیت اللَّه الحرام راجیاً لثواب اللَّه ربّ العالمین.

فبینما انا اطوف و اذا انا بجاریة سمراء و ملیحة الوجه، عذبة الكلام و هی تنادی بفصاحة منطقها و هی تقول: «اللهمّ ربّ الكعبه الحرام و الحفظة الكرام و زمزم و المقام و المشاعر العظام و رب محمد خیر الانام صلی اللَّه علیه و آله البررة الكرام اسالك ان تحشرنی مع ساداتی الطاهرین و ابنائهم الغر المحجلین المیامین». الا فاشهدوا یا جماعة الحجاج! و المعتمرین! ان موالی خیرة الاخیار و صفوة الابرار والذین علا قدرهم علی الاقدار و ارتفع ذكرهم فی سائر الامصار المرتدین بالفخار. قال ورقة بن عبداللَّه فقلت یا جاریة! انی لاظنك من موالی اهل البیت علیهم السلام فقالت: اجل. قلت لها: و من انت من موالیهم؟ قالت: انا فضة امة فاطمة الزهراء ابنة محمد المصطفی صلی اللَّه علیها و علی ابیها


و بعلها و بنیها، فقلت لها: مرحبا بك و اهلاً و سهلا فلقد كنتُ مشتاقا الی كلامك و منطقك فارید منك الساعة ان تجیبینی من مسالة اسالك فاذا انت فرغت من الطواف قفی لی عند سوق الطعام حتی آتیك و انت مثابة ماجورة. فافترقنا، فلما فرغت من الطواف و اردت الرجوع الی منزلی جعلت طریقی علی سوق الطعام و اذا انابها جالسة فی معزل عن الناس فاقبلت علیها و اعتزلت بها و اهدیت الیها هدیة و لم اعتقد انها صدقة ثم قلت لها: یا فضة! اخبرینی عن مولاتك فاطمة الزهراء علیهاالسلام و ما الذی رایت منها عند وفاتها بعد موت ابیها محمد صلی اللَّه علیه و آله و سلم قال ورقه: فلما سمعت كلامی تغر غرت عیناها بالدّموع، ثم انتحبت نادبة و قالت: یا ورقه بن عبداللَّه! هیجت علی حزنا ساكنا و اشجانا فی فوادی كانت كامنة فاسمع الان ما شاهدت منها علیهاالسلام اعلم انه لما قبض رسول اللَّه صلی اللَّه علیه و آله و سلم افتجع له الصغیر و الكبیر و كثر علیه البكاء علیه البكاء و قلّ العزاء و عظم زوه علی الاقرباء و الاصحاب و الاولیاء و الاحباب و الغرباء و الانساب و لم تلق الاكل بك و باكیة و نادب و نادبة و لم یكن فی اهل الارض و الاصحاب و الاقرباء و الاحباب اشدّ حزناً و اعظم بكاء و انتحاباً من مولاتی فاطمة الزهراء علیهاالسلام و كان حزنها یتجدد و یزید و بكاوها یشتد فجلست سبعة ایام لایهدالها انین و لایسكن منها الحنین كل یوم جاء كان بكاوها اكثر من الیوم الاول فلما فی الیوم الثامن ابدت ما كتمت من الحزن فلم تطق صبرا اذ خرجت و صرخت فكانها من فم رسول اللَّه صلی اللَّه علیه و آله و سلم تنطق فتبادرت النسوان و خرجت الولائد و الوالدان و ضج الناس بالبكاء و النحیب و جاء الناس من كل مكان و اطفئت المصابیح لكیلا تتبین صفحات النساء و خیل الی النسوان ان رسول اللَّه صلی اللَّه علیه و آله و سلم قد قام من قبره و صارت الناس فی دهشة و حیرة لما قد رهقهم و هی علیهاالسلام تنادی و تندب اباه و اابتاه و اصفیا وامحمداه وااباالقاسماه و اربیع الارامل و الیتامی من للقبلة و المصلی و من لابنتك الوالهة الثكلی، ثم اقبلت تعثر فی اذیالها و هی لاتبصر شیئا من عبرتها و من تواتر دمعتها حتی دنت من قبر ابیها محمد صلی اللَّه علیه و آله و سلم فلما


نظرت الی الحجرة وقع طرفها علی الماذنة فقصرت خطاها و دام نحیبها و بكاها الی ان اغمی علیها فتبادرت النسوان الیها فنضحن الماء علیها و علی صدرها و جبینها حتی افاقت فلما افاقت من غشیتها قامت و هی تقول رفعت قوتی و خاننی جلدی و شمت بی عدوی و الكمد قاتلی. یا ابتاه! بقیت والهة وحیدة و حیرانة «فریدة» فقد انخمد صوتی و انقطع ظهری و تنغص عیشی و تكدر دهری فما اجد یا ابتاه! بعدك انیسا لوحشتی و لا رادا لدمعتی و لا معینا لضعفی فقد فنی بعدك محكم التنزیل و مهبط جبرئیل و محل میكائیل انقلبت بعدك یا ابتاه! الاسباب و تغلقت دونی الابواب فانا للدنیا بعدك قالیة و علیك ما ترددت انفاسی باكیة لاینفد شوقی الیك و لا حزنی علیك...، [1] .

ورقة بن عبداللَّه ازدی می گوید: از منزل خارج شدم و به امید ثواب و اجر خداوند متعال، برای انجام مناسك حج به زیارت بیت الحرام مشرف شدم. در حالی كه طواف می كردم خانمی سبزه رو، شیرین گفتار و خوش كلام دیدم كه با لهجه ای فصیح ندا می داد: «اللهمّ رب الكعبة الحرام و الحفظة الكرام و زمزم و المقام و المشاعر العظام و ربّ محمد خیر الانام صلی اللَّه علیه و آله و سلم البررة الكرام اسالك ان تحشرنی مع ساداتی الطاهرین و ابنائهم الغرّ المجّلین المیامین.» ای حجّاج! آگاه باشید كه بزرگان من از بهترین مردم بودند، از برگزیدگان خوبان بودند، كسانی كه عظمت آنها بر هر عظمتی، برتری داشت، لباس فخری كه بر تن داشتند، در هر زمانی یاد آنها را زنده داشت. به او گفتم: ای خانم! گمان می كنم از خدمتكاران اهل بیت باشی. جواب داد: بلی. گفتم: خدمتكار چه كسی از اهل بیت بودی؟ گفت: من فضه هستم، خدمتكار فاطمه ی زهرا علیهاالسلام،دختر حضرت محمد صلی اللَّه علیه و آله و سلم هستم كه بر او و شوهر و دو فرزندش درود باد! به او گفتم: آفرین بر شما! من بسیار


مشتاق بودم تا سخنان شما را بشنوم، خواهان فرصتی هستم تا مطلبی را با شما در میان بگذارم، هر گاه از طواف فارغ شدی، در بازار غذا فروشان بایستید تا من بیایم، خداوند به شما ثواب و اجر عنایت كند. این كلام را كه گفتیم، از همدیگر جدا شدیم.

«زمانی كه از طواف فارغ شدم و می خواستم به منزل مراجعت كنم، راهم را به طرف بازار طعام قرار دادم، ایشان را یافتم و در كنارش، به دور از مردم نشستم و هدیه ای به او دادم كه مرادم صدقه نبود. به او گفتم: ای فضه! از بانوی خود فاطمه ی زهرا علیهاالسلام برایم بگو، بعد از رحلت پدرش، حضرت محمد صلی اللَّه علیه و آله و سلم و هنگام شهادت حضرت فاطمه ی زهراء علیهاالسلام چه دیدی؟

«ورقه می گوید: زمانی كه فضّه این سخن مرا شنید چشمانش پر از اشك شد، ناله ای سر داد و گفت: ای ورقة بن عبداللَّه! غم و اندوهی را كه مدتی فراموش شده بود تازه نمودی؟ غم جانكاهی كه در قلبم پنهان كرده بودم، آشكار كردی، پس بشنو كه از آن بانو علیهاالسلام چه دیدم.

«آنگاه كه پیامبر از دنیا رفت، كوچك و بزرگ در مصیبت او فرو رفتند، گریه ی بر او بسیار بود و تسلی دهنده و آرامشی در میان نبود. این مصیبت بر خویشاوندان و اصحاب و دوستان و حتی غریبه ها سنگین بود، با كسی برخورد نمی كردی مگر اینكه گریان بود و ناله سر می داد. در بین تمام اهل زمین از اصحاب و دوستان و خویشاوندان، كسی از بانویم فاطمه ی زهرا علیهاالسلام اندوه و گریه و ناله بیشتر نداشت. غم و اندوه او زیاد می گشت و تازه می شد و گریه او شدت می یافت. هفت روز صبر نمودیم، ناله ها و فریادهای او خاموش نگشت، هر روز كه می آمد، گریه ی او از روز پیشین بیشتر می شد، روز هشتم كه رسید، آنچه از غم و اندوه پنهان نموده بود، به یكباره آشكار كرد. طاقت صبر و شكیبایی نداشت، از خانه خارج می شد و ناله سر می داد، به گونه ای سخن می گفت كه گویی پیامبر صلی اللَّه علیه و آله و سلم سخن می گوید، زنها به سوی او


شتافتند و فرزندان، از خانه ها خارج شدند، مردم ناله سر می دادند و گریه می كردند، مردم از همه جا جمع شدند، چراغها را خاموش كردند تا كسی صورت زنها را نبیند، زنان گمان می كردند پیامبر صلی اللَّه علیه و آله و سلم از قبر بیرون آمده، همه در وحشت و اضطراب بسر می بردند، فاطمه ی زهراء علیهاالسلام ناله و فریاد می زد: وامحمّداه! وا اباالقاسماه!

«گامهایش لغزان شد، از بس گریه می كرد و اشك مدام از چشمانشان جای بود، دیگر جایی را نمی دید. جلو آمدند تا نزدیك قبر پیامبر صلی اللَّه علیه و آله و سلم شدند، پس نگاهی به حجره انداختند، همان جا كه در كنارش ماذنه قرار داشت، گامهایش را كوتاه برمی داشت، گریه و ناله اش ادامه داشت تا اینكه بی هوش شد، زنان به طرف او دویدند، آب بر سر و روی او ریختند تا به هوش آمد، زمانی كه به هوش آمد، ایستاد و عرضه داشت: توانم ناتوان شده است، بدنم یاری ام نمی كند،دشمنم سركوفت می زند، غم و اندوه مرا می كشد. پدرجان! تنها، با غم بسیار، حیران و مضطرب مانده ام. صدایم خاموش شده، پشتم شكسته، زندگی ام نابود شده، روزگارم تیره و تار است. پدرجان! بعد از تو هیچ مونسی به هنگام تنهایی ام ندارم. كسی نیست كه اشكهایم را بزداید، كمكی برای ناتوانی هایم نمی یابم، بعد از تو فراموش شد كه قرآن بر ما نازل شده، خانه ی ما محل رفت و آمد جبرئیل بوده، میكائیل به منزل ما می آمده. پدر جان! بعد از تو همه چیز دگرگون شد، درها همه بر رویم بسته است، بعد از تو دیگر هیچ مهری بر این دنیا ندارم، همیشه بر تو گریانم شوق دیدار تو و غم جانكاه رفتنت، هیچ گاه از من جدا نمی شود.»



[1] بحارالانوار، ج 43، ص 174- 176، ر 15.